مدتها بود که جز از تو ، از هیچ چیز ننوشتم و فقط حس و حال این روزهام
( ترکیبِ اسفند و تو ) تونست وادارم کنه به مدلِ قبلی نوشتنم .
هوا سرد تر از هر وقت دیگه ای شده . نورِ خورشید هنوز کم جونه . هنوز زمستون به راهه ، اما هر از گاهی صدای آواز دسته جمعی گنجشکا و پرنده ها میاد و حس و حال بهار رو تزریق میکنه . درس ها خوب پیش رفتن و نیمی از سختیِ زیادی که باید تحمل میکردم تموم شده و یادگیری افتاده تو مسیر سر پایینی ، اما هنوز هم بخش های خیلی سخت موندن هنوز ۴ ماه دیگه از این مسیرِ همواره سربالایی مونده . منتظرم تموم شه . نه این سری دغدغه های درس و دانشگاه ! که اینا حالا حالا ها تمومی ندارن
منتظرم این چهارماه تموم شه و تماما انتظار اومدن تو رو بکشم . تویی که قدم قدم اومدی و نرم نرمَک پررنگ شدی ولی هنوزم لابلای مِه ، گُمی . منتظرم تابستون پرتقالیم شروع بشه و نیمه شب هاش ، با نسیم های خنک شبونه ش ، آهنگ های مشترک زمزمه کنیم .
میدونم که دوسم داری . منم دوستت دارم/ داشتم از مدتها قبل از دوست داشتنِ تو این روزا دلم گرمه و خوش . به زنده بودن و زندگی کردن . آرامش در عین ناآروم بودنو تجسم کن . این حالِ امسال منه . فکرشم نمیکردم ، که بیای و اینجور معنا ببخشی به همه چیز . بودنت دلگرمیِ محضه و تو خودِ خودِ آرامشی ، با وجودِ نبودنت در عینِ بودنت! فکر روزهایی که سختی ها رو دووم آوردم و آوردی ، دلگرمم میکنه به تابِ آوردنِ روزهای پیشِ رو . به هدف ، به رویاها ، به تو ، به بهاری که توراهه ، به روز تولدم ، به عصرِ رهایی ، به لب باز کردنت ، به آوازِ گنجشک ها ، به جوونه های باغچه ی مادربزرگ ، دلگرمم و دلشاد . تو اومدی و معنا دادی به همه چیز . به گذشته ، به حال و به آینده . به همه ی سخت و آسون ها . تحملِ سختیِ این روزها ، که دو سال ازش فراری بودم ، با وجود تو ممکن شده و گاها شیرین . عشق ، در عین حال که مشکلِ ، حللالمشکلاته . دستامو گرفتی و پشت سرم ایستادی این روزها . سرتق بازیا و بد اخلاقی هامو تحمل میکنی و برای من کم از دِنا نداری . با تو پیش میرم و با تو لذت میبرم از نفس کشیدن و تلاش کردن . همین حین که داریم قدم میزنیم و به هدفم نزدیک میشیم ، همین وقتایی که پشتمی و فکر میکنی نمیبینمت ، منتظرم که یکی از شب های تابستون بیای و روبروم بشینی و تماما بشم دو تا گوش برای حرف هایی که مدتهاست کنج دلت تلنبار شدن . بشم دوتا چشم و یک دلِ سیر سرسبزیِ چشماتو تماشا کنم انتظار هیچوقت انقدر شیرین نبوده و نیست
و من در حالی تک تک این واژه ها رو نوشتم که تو رو وقتِ خوندنشون تجسم کردم.
+ اولش نوشتم مدتها بود بجز تو از چیزی ننوشته بودم ، به آخرش که رسیدم دیدم بازم از تو نوشتم . تو میخ شدی ، فرقِ عقل و قلبم ؛ و میدونم که دیگه بیرون نمیری .
.
فرزندم ،
در ۲۰ سالگیِ مادرت حال ایران ، حال خاورمیانه ، خوب نبود.
از اعتراضات آبان ماه و ریختنِ خونِ هزاران ایرانی چیزی نگذشته بود که با خبر ترور سردار سلیمانی چشم بازکردیم و دو روز بعد با خبر کشته شدن ۶۰ هموطن در تشییع پیکر سردار چشم روی هم گذاشتیم.
شب با خبر حملهی ایران به پایگاه آمریکایی الاسد در عراق و ترس از جنگ میخوابیدیم و صبح با خبر سقوط هواپیمای اوکراینی و پرپر شدنِ ۱۷۰ هموطن چشم باز میکردیم.
مادرت در ۲۰ سالگی لایو سخنرانی پرزیدنت ترامپ را میدید و از ترسِ جنگ نمیتوانست روی فرمول های فیزیک و کنکورِ ۶ ماهِ آیندهاش متمرکز شود.
لایو میدید و فکر میکرد اگر متولد شدن انتخابی بود ، انتخابش چه بود؟
راستش ، فکر میکردم ۲۰ سالگی و جهانی که ۲۰ سالگیم رو در اون سپری میکنم زیبا باشن اما ، .
نبود ؛ و من فکرش رو هم نمیکردم در اوجِ ۲۰ سالگی به اوجِ پستی و حقارت و ناچیزیِ دنیا پی ببرم .
امیدوارم ۲۰ سالگیِ تو ، ایران ، خاورمیانه و جهان جای زیباتری برای زیستن باشد.
+ لعنت به تمایل به تولیدمثل و انتقال ژن. منطقی نیست تمایل به مادر بودن در این بلبشو .
زندگی سریع تر از هر زمانِ دیگه ای داره پیش میره و ما چاره ای جز پا به پاش چهارنعل دویدن نداریم.
با وجود روزمرگی های این زندگی که چهار ساله روی یک مود و حال میچرخه ، هدفم شده جونِ تو پاهام. شده نورِ توی چشم و اجازه ی ایستادن و توقف یا خستگی - به شکل آسیب زننده و متوقف کننده - رو بهم نمیده! باورم نمیشه که دی ماهه و من مثل مهرماه دارم میخونم. همونقدر خوب و دلگرم کننده. به تبعِ خوندن و تغییر ، دغدغه ها و نگرانی های جدیدی هم سر و کله شون پیدا میشه که گاهی واقعا بچهگانن اما گریزی ازشون نیست.
یه روزهایی واقعا حس میکنم پتانسیل رها کردن و نخوندن رو دارم ، اما فکرِ توانبخشیِمحبوبم ، فکر درمانگر بودن و غرق شدن توی کتاب های آناتومیِ اعصاب و استخوان شناسی و واحد های ارتوپدی و جراحی عمومی ، فکرِ یک علمِ بی انتها ، درمان و پیشرفت و حس خوب ، سر پا نگهم میداره.
یه روزهایی به عقل خودم شک میکنم. باورم نمیشه منِ همیشه راحت طلب به خودم سختی بدم ، از بالا رفتنِ نمره چشمم و دردش گله و شکایتی نکنم ، و در عین حال کاملا مطلع باشم که بعد از همه ی اینها ، راحتی و آسایشی در کار نیست و مطلقا درس و کار و کلینیک و شیفت و کشیک در انتظارمه.
آه توانبخشیِ محبوبم♥
رسیدم به روزهایی که بیشتر از هر زمان باید حواسم به قشنگی های کوچیکِ زندگی باشه که از پا نیفتم
بیرون از چارچوبِ خونه و توی وطن که چندین ماهه جز حالِ ناخوش ، اعتراض و خون و کشته ، تحریم و گرونی و تورم ، ترور و ناامنی و انتقام و تهدید به جنگ و ترس خبری نیست.
حفظ روحیه تو این حال و ناامید نشدن ، از بزرگترین چالش این روزهاست.
شش ماه تا پایان این مسیر - که انشالله امسال واقعا پایانشه - مونده و خیالپردازی هان که سرمای استخون سوزِ این روزهای کوهستان ، این روزهای مملکت و دغدغهی جنگ رو تو دلم راه نمیدن!
به آلوئه ورای کوچیکی که پای آلوئهورای مادرِ گلدون جوونه زده،
به پاکتِ دونه ی گل های آفتابگردونِ توی دستم ،
نگاه میکنم؛ چیزی تا اسفند و بوی بهار نمونده.
~ با من بیا تا بهار . بعد از پاییزِ غمبار
یکسال و چندماهه موهامو کوتاه نکردم. اولش بخاطر اینکه موی خیلی کوتاه ، خیلی رو اعصابم بود. بعدتر بخاطر اینکه شاید از اون دسته مردهایی باشه که موی بلند دوس دارن.
این جوری شد که اسم این لونه ی کوچیک ، دیگه با من همخونی نداره :)
بازم میخوام بنویسم که چقدر خوشحالم که پارسال ، اتفاقاتِ دلخواهِ من اتفاق نیفتادن.
شک و تردید زیاد بود ، حسِ من ، حسِ اون ، ناشناخته بود و هر چند الانم همون فازه ولی دارم صمیمیت بیشتر رو ، توجه بیشتر رو ، تلاش بیشتر از جانب اون رو حتی ، میبینم و اینا کم چیزی نیست.
پارسال یه شک و تردید کشنده رو تجربه کردم فقط. الان که نوشته های پارسالمو میخونم ، از خودم میپرسم چجوری دووم آوردم من؟
امسال اما ، مثل خیلی از چیزهای دیگه ، ورق برگشته!
مثل پسر کوچولو ها برام قلدر بازی در میاره گهگاهی ، یه قدرت نماییِ ریز و زیرپوستی میکنه و ضعف میکنم براش ؛ باهام حرف میزنه از اتفاقات بی ربط و با ربط به حیطه ی ارتباطی مون و من از فکرِ اینکه منو در حد رفیقی که درکش میکنه بدونه و براش این چیزا رو تعریف کنه ، میمیرم از خوشی!
اینکه اون یک بار در ماهی که میشه همو ببینیم ، تو لفافه در حد مرگ حرص میدیم همو ( من بیشتر اونو :) ) ،
اون دو ساعتی که میشینیم روبروش و همدیگه رو تماشا میکنیم اون نظربازیا، چمیدونم اصلا هیزبازیا :)
همه چیش قشنگه ، همه چیشو دوست دارم همین نگاه های زیرچشمی ، ادا اطوارای بی منظور و با منظور ، توجهات مستقیم و غیر مستقیم ، این تلاش برای کشف رازِدلِ همدیگه
و امیدوارم تهش به جایی برسیم که این "دوستتدارم" های هزار بار گفته نشده، به زبون بیان و چشم ها با خجالت کمتر زل بزنن به همدیگه
کاش این دوستتدارم ها ، تو دلمون نخشکه ، نپوسه
~ عنوان از ترانه ی تظاهر ، بنیامین.
(گوشش ندین ، فقط همین یه تیکهش قشنگه :)) )
میدونین ، خوشحالیِ این روزا خیلی عمیقه! خیلی جدیده!
این روزا همه ش فکر میکنم چقدر مسیرمو ، درس خوندنو الان دوست دارم و چقدر دو سالِ قبل ، منتظر بودم ثانیه ثانیه ش بگذره و خلاص بشم!
چقدر این روزا ضرورت رسیدن به هدفمو ، عقلا و قلبا درک میکنم و چقدر قبلا اهمیتشو نمیفهمیدم.
اینم میدونین ، به قولِ بِنی ، من اگر پارسال هم رتبه ی رشته ی دلخواهمو آورده بودم و نهایتا دانشگاه هم رفته بودم ، هرگز ، واقعا هرگز ، آدم موفقی توی کار و درس نمیشدم. چون دیدم ، نیتم ، خوب نبود.
درس خوندن برام وسواس بود! الان انگار شادی بخشه.
الان ولی ورق برگشته
حال من خوبه. حالم با درسا ، با تصمیمم ، با هدفم ، با بنی ، خوبه.
بالا داره ، پایین داره ، ولی انتخاب خودم بوده و دوسش دارم. همه چیشو
نگرانیا ، عقب موندنا ، جبرانیا ، برنامه ها ، گزارشکار ها ، خلاصهنویسی ها
و میدونی چه تصمیمی گرفتم؟
اینکه از این جا به بعد ، برای هر هدفی ، فقط خوش گذروندن و لذت بردن از مسیرِ رسیدن بهش برام باشه ، ولاغیر!
میدونی چیه ، چند روز پیش آهنگ جدید بنیامین بعد از سه سال عدم فعالیتش منتشر شد. اینم میدونی؟ من عاشق بنیامینم.
حداقل لطفی که باید در حق خودم میکردم این بود که فرمون زندگیمو سر پیچ های قبلی جوری چرخونده بودم ، که الان زیرِ همون سقفِ خاکستری ای قدم میزدم که تو قدم میزدی ، همون هوایی رو میدادم تهِ ریه م که تو میدادی ، سوار ماشینت میشدیم و من بودم و تو بودم و این آهنگ . آره آره ، دقیقا همونجوری که خودش میگه : من باشم و تو باشی و تمومِ دنیا یک طرف.!
یا این نه. بعد از یه دیدارِ معمولی ، میرسیدم خونه و بهت مسیج میزدم که : به خودت دادی منِ بد پیله رو عادت.من نمیتونم از تو دور بمونم حتی یک ساعت!
یا اگر اینا خواسته ی زیادیه ، فقط کنارت بودم. در قالب دوست ، همکار ، اصلا یه آشنای قدیمی. یه غریبه. بعد وقتایی که حواست به من نبود زل میزدم به سبزِ خوشرنگِ چشات و با آهنگی که تو هدفن زمزمه میشد تو گوشم ، زمزمه میکردم : چشمای تو یک طرف ، تمومِ دنیا یک طرف.
ولی ، .
من راننده ی خوبی نبودم. خوب نروندم و تو چاله چوله هایی موندم و روندم که حس میکنم از زمین و زمان عقبم! میدونم درست برخلاف حرفیه که دیشب بهت زدم. که گفتم من موفقیتِ مد نظرم رو با حس و حال الانم میخوام. اگه اتفاقِ دلخواهم پارسال میفتاد ، خوشیش مقطعی بود.
ولی مگه دلتنگی ، مگه عشق ، مگه حسرت ، این منطق ها رو حالیشونه؟
دیشب میخواستم وقتی از حس و حالم میپرسی ، بهت بگم که عالی ام با این آهنگِ تازه منتشر شده! که شاید ذره ای وسوسه بشی برای شنیدنش. اما نشد.
دیشب میخواستم بهت بگم که چقدر ممنون و مدیونِ تو ام ، بابت این آرامش و این افکار و این مسیر. که اون سر به هوای لجبازِ کلهخر رو کشوندی تو مسیرِ درست اینم نشد!
به هر روی ، من اینجا زندگی ام. اینجای زندگی و هزاران کیلومتر دورتر از تو.
گرفتارِ هزار شک و تردید. تو دوسم داری یا نه؟ من دوسِت دارم یا نه؟
و تنها سهمم از این آهنگِ دلنشین و همذات پنداری باهاش ، اونجاست که میگه:
#اینروانیهیچکجاجزپیشِتوعاقلنشد
راستش اتفاق خاصی نمیفته برای نوشتن. همه چیز در چارچوب درس و تست و کنکوره که نوشتن راجب اینها از حوصله ی من خارجه!
من و مشاورم باهم خوبیم ، سعی میکنم خوب بخونم و راضی باشه ازم ، اونم نامردی نمیکنه و تا حد ممکن سختگیری میکنه. :))
گاهی متعجب و پشیمون میشم از کاری که یکسال پیش کردم. از اینکه از رشته ای که روزی آرزوم بود دانشجوش باشم گذشتم و چسپیدم به رویاهای حیطه ی علومپزشکی. فکر دانشجوی اون رشته و شهر بودن دلمو آب میکنه اما همون ته ته های دلم خوب میدونم اگر راهی جز اینی که هستم رو انتخاب کرده بودم ، پشیمونیش همیشگی بود.
آخه میدونی ، زندگی خیلی واقعی تر به نظرم اومد. خیلی چیزهای مهم تری بود که باید به اونها میرسیدم و اون رشته و حیطه ی فانتزی ، فقط باید در حد رویا بمونه و گهگاهی لمس بشه تا بهم لذت بده!
اون رویاییه که اگر واقعی بشه و اتفاق بیفته ، حتی یک درصد از زیباییِ رویاییش رو نداره.
اینجا ، تو این سن و زمان و مکان ، من باید ، باید ، باید برسم به رتبه ی خوب رشته ی تجربی.
ولی وسط تست های مولار استوکیومتری و زیر فشار روزهایی که همه ی زورمو میزنم برای رسوندن برنامه ، اینجا و این ساعت و این مکان ، دلم برای سر و کله زدن با نور و زاویه و کادر لک زده.♥
میدونی، من با روحیات خودم آشنام. تابستون امسال هم فقط خودم میدونم چه خون دلی خوردم سر اینکه به خودم بقبولونم فلان رشته رشته ی خوبیه ، و خب اولین تا آخرین کد رشته ای که وارد کردم برای انتخاب رشته ، همون بود. اما ، نه از سر علاقه. از سر اجبار ، که تنها رشته ای بود که تراز قبولیش به ترازم میخورد. تمام طول تابستون از ته ته دل غمگین بودم ، بابت اینکه دانشگاه آزاد قبول میشم ، اونم شهرستان ، با این هزینه های سنگیییین ، شیفت شب ، بار مسئولیتی که جونِ دو آدم رو دوشت میذاره ، خون و کثافتکاریاش ، وضع بازارکار دااااااااغوووون این رشته. ولی تنها راه نجاتم از کنکور بود. تنها رشته ی علومپزشکی بود و راستش این علومپزشکی بودنش ، کم چیزی نبود!
روزی که قبول نشدم ، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
امشب یه مشکلی پیش اومد تو یکی از روستاهای اطراف که دیدنِ همین اتفاق و نگرانی و تشویش کادر درمان ، بدو بدوهاش و تلفن پشت تلفن زدناش ، باعث شد کمکاری امروزم برای درس شیمی ، مثل پتک کوبیده بشه فرق سرم.
برخلاف دو سال اخیر این موقع ها ، دلم نمیخواد زود بگذره دلم میخواد کند کند . کند بره . که کتابامو در حد جویدن ، در حد بلعیدن ، لمس کنم و برسم به رشته ی محبوبم.
آخ خدایا کمکم کن.
فرزندم ،
در ۲۰ سالگیِ مادرت حال ایران ، حال خاورمیانه ، خوب نبود.
از اعتراضات آبان ماه و ریختنِ خونِ هزاران ایرانی چیزی نگذشته بود که با خبر ترور سردار سلیمانی چشم بازکردیم و دو روز بعد با خبر کشته شدن ۶۰ هموطن در تشییع پیکر سردار چشم روی هم گذاشتیم.
شب با خبر حملهی ایران به پایگاه آمریکایی الاسد در عراق و ترس از جنگ میخوابیدیم و صبح با خبر سقوط هواپیمای اوکراینی و پرپر شدنِ ۱۷۰ هموطن چشم باز میکردیم.
مادرت در ۲۰ سالگی لایو سخنرانی پرزیدنت ترامپ را میدید و از ترسِ جنگ نمیتوانست روی فرمول های فیزیک و کنکورِ ۶ ماهِ آیندهاش متمرکز شود.
لایو میدید و فکر میکرد اگر متولد شدن انتخابی بود ، انتخابش چه بود؟
راستش ، فکر میکردم ۲۰ سالگی و جهانی که ۲۰ سالگیم رو در اون سپری میکنم زیبا باشن اما ، .
نبود ؛ و من فکرش رو هم نمیکردم در اوجِ ۲۰ سالگی به اوجِ پستی و حقارت و ناچیزیِ دنیا پی ببرم .
امیدوارم ۲۰ سالگیِ تو ، ایران ، خاورمیانه و جهان جای زیباتری برای زیستن باشد.
+ لعنت به تمایل به تولیدمثل و انتقال ژن. منطقی نیست تمایل به مادر بودن در این بلبشو .
روز سختی بود.
از ۷:۱۲ صبح که چشمم به بیانیه ی سپاه پاسداران افتاد که سقوطی در کار نبوده و هواپیما رو ایران زده
تا همین الان؛ ۲ شب.
اشک ریختم و اشک ریختم و خودمو جای بقیه گذاشتم و هزار بار مُردم
هزار بار نوشتم و پاک کردم
هزاران کلیپ از هزاران مردمی دیدم که هزار هزار شعار تند و تیز علیه حکومت دادن
به مشت ها نگاه کردم و اشک ریختم
به شعار ها گوش کردم و اشک ریختم
امیدوار شدم و ناامید.
ساعت ۱ شب با پریسا حرف زدم و نظرم عوض شد.
به این نتیجه رسیدم که ت و تمدارا کثافت تر از این حرفان.
به قول یکی شون :
هرچی از ت و وقایع میدونی
واسه اینه که اونا خواستن بدونی
دونستن تو در جهت خواست و برنامه اوناست
مسخره ست ولی مسخرهتر اینه که من زودتر نفهمیدم.
از ترور سردار سلیمانی و بولد کردن سپاه تا یهویی برگشتنِ ورق کاملا ضد سپاه.
از فیلم گرفتن از هواپیما ، انگار که میدونن قراره آتش بگیره یا با موشک زده بشه!!
اینکه فهمیدم بازیچهم آتیشم زد. عصبانیام.
طرف هیچ دسته ی خاصی هم نیستم. از هردو دسته ، از تک تک تمدارا ، از ت ، از آمریکا ، از پهلوی ، از خودی ها ، متنفرم.
حیف از امروزم. حیف از چشمام.
هیچ طرفِ ماجرا نیستم.
اونا تصمیم گیرندهن. اونان که با هم شریکن. اونان که تصمیم میگیرن چه خبری کی و کجا و چجوری پخش بشه .
اونان که مردمو به خیابون میکشونن یا از خیابون جمع میکنن
امشب کتاب تستم رو بغل میکنم و میخوابم.
میخوام به کاظمقلمچی فکر کنم نه .
شب خوش
یه مدته شک و تردید های زجرآور پارسال دوباره سراغم اومدن. ی مدته حس میکنم نگاهت بیمعناست و من پر از کمبود و عقدهم که تو این چندماه راجب احساست قضاوت هایی داشتم. ی مدته که نمیدونم به چی باید شک کنم و به چی نه، چی عادیه و چی نه، کی بودم و کی شدم و کی بودی و کی شدی. هنوز یادت بعضی نگاههات دلگرمم میکنه و با یادآوری خیلی چیزا یه سطل آب یخ میریزم رو خودم. برای فاطمه خوشحال نیستم، برای داداش خوشحال نیستم، برای مامان خوشحال نیستم، و برای خودم فوقالعاده ناراحتم که انقدر کنترلگر و مدیریتیام نسب به زمین و زمان. کنکور این وسط شده قوزبالاقوز و وقتی دخترخالهمو دیدم که انقدر از دانشگاه آزاد و رشتهی بدون کنکورش خوشحاله، عمیقا حسرت خوردم.چهارساله که خودمو حبس کردم بین یه خروار کتاب. چهارساله که بدترین زجری که میشد به یه آدم ۱۸-۲۰ ساله وارد کرد رو به جونِ خودم میزنم و الان حس میکنم بیشتر از همیشه از هدف و آرزوهامو جادهی آرزوهام دورم. هیچکس باورم نداره به جز تو. چند روز پیش خالهم زنگ زده بود و میگفت بهم بگن برم نیروانتظامی چون یه کارمند استخدامی با مدرک دیپلم لازم دارن. پول عکاسیمو بهم ندادن. همه ی ذوق و تصوراتم برای استقلال و درآمد کور شد چون بعد از اونهمه تشویق و تحسین و وعده رفتن و پشت سرشونم نگاه نکردن. اون روز وقتی بارونِ تحسین و حرفای قشنگشون رو سرم میریخت، همون لحظه که با اصرار ازم شماره کارت گرفتن، تصمیم گرفتم اولین حقوقم رو برای مادرم خرج کنم و چه مناسبتی بهتر از روز مادر و چی قشنگ تر از پلاک طلا؟ حالا اما، پول خریدن یک شاخه گل رو هم ندارم. مسافرتی که چندین ماه منتظرش بودم کنسل شده و انقدر خستهم که انگار بار دنیا رو دوشمه. فکر کردن به فیزیوتراپی و دانشکده ی توانبخشی دیگه نه چشامو برق میندازه نه منو پشت میزتحریرم میشونه. همهی دوستام تو رابطهن و جدیت و واقعیت رو تجربه میکنن و من درگیرم که شنیدنِ ایجان و مراقب خود باش و کتاب هدیه دادن عادیه یا غیر عادی؟ کاش میتونستم همکاریمونو قطع کنم و برم و پشت سرمم نگاه نکنم. تو میفهمی سه سال زندگی کردن تو شک و تردید یعنی چی؟ آخرین باری که دیدمت آذرماه بود و وقتی ازت میپرسم این ماه میای یا نه و جوابتو میشنوم، حس میکنم برات مهم نیست. نمیدونم اگر حسی داشتی و بیانش کرده بودی خوشحال بودم یا ازت شاکی بودم اما این روزا فکر میکنم حق با پریساست و اگر پسری دوستت داشته باشه نگفتنش رو طاقت نمیاره، حتی اگر مدل ارتباطتتون نیاز به مراقبت و جدیت زیاد داشته باشه. میتونی خستگی و ناامیدیم نسبت به زمین و زمانو متصور بشی؟ راستی بهت گفتم همه ی آهنگای قبلی پلیلیستمو حذف کردم و تا خرخره پرش کردم از ابی و داریوش و معین و فرهاد و گوگوش؟ گفتم لابلای همین آهنگا ، آهنگی رو پیدا کردم که دوست دارم دو نفری باهاش برقصیم و بعد خودمو با این تصوراتم لعنت کردم؟. دندون دردی که آخرین بار ده سال پیش تجربهش کردم، سه روزه که خوابو از چشام گرفته و امروز عصر نوبت دارم. خوشحالم. میتونم به بهانهی درد و آمپول و دندون کشیدن یه دل سیر گریه کنم. دلم درد بیشتر میخواد. میدونی؟ درد بیشتر.
بعدا نوشت : نرفتم دندانپزشکی. با یادآوری بوی الکل و مطب و درد و دکتر و با ساکت شدن درد دندان بعد از بلعیدن مسکن ها، ترسیدم و نرفتم. مامان هم انگار که بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک منو شناخته، همه ی مسکن ها رو ریخت تو سطل آشغال و گفت تو تا به حال مرگ نیفتی دکتر نمیری.
حالا دوتامون نشستیم و منتظریم به حال مرگ بیفتم برم دکتر.
+ فکر لغو مشاوره و قطع ارتباط ۳ ساله به سرم زده.
این روزا هیجی قشنگ نیست. یک هفتهست که با دندونام درگیرم و نتونستم سمت کتابام برم. دو تا دندونم درد میکرد و یه سومی این وسط پیدا شد و آبسه کرد، لب بالاییم به حدی ورم کرده بود که شبیه بوزینه های تکامل نیافتهی ابتدای خلقت بودم، زشت تر حتی. کار ب جایی رسید که دکتر میگفت اگر خوب نشی - که نمیشی - باید روزی دوتا پنسلین بزنی! از مطب که میزدم بیرون آرزو کردم همونجا کف خیابون ی ماشین زیر بگیرتم ولی کارم ب پنسلین نرسه. نهایتا ب هیجکدوم نرسید. اون لعنتی خوب شد و فردا قراره برم برای عصبکشی، و میخدام تا آخر همین هفته هر روز - با تاکید میگم - هرر روز برم برای درست کردن تک تک دندونای خرابم و تموم شن برن.
مامان ازم خواست این چهارماه ارتباط ۱۴-۱۵ سالهم رو با رفیقم قطع کنم، و کردم. راستش منتظر جرقه بودم. چهارساله که ارتباط ما بالا پایین زیاد داره و اصلا و ابدا سر در نمیارم که درست غلط چیه! به هر حال من به تموم کردنش برای ابد فکر کردم ولی الان که فکرش رو میکنم، نچ. نه. نمیخوام! ولی این چهارماه، محدود باشیم بهتره چون واقعا وقتِ سنگصبور شدن برای رفیقی که اهداف و حرفای مشترکی نداریم، نیست!
یه سفر زمستونه به جنوب قرار بود بریم که اندازهی موهای سرمون تلاش کردیم و تیرخلاصِ نرفتن رو درسنخوندنِ این یک هفتهی من بهش زد و تمام.
آخرین باری که بنی رو دیدم، ۲۱ آذر بود و دارم میمیرم.میمیرم و اینجور که بوش میاد ندیدنش حداقل دو افتهی دیگه طول نیکشه و میدونم بعد از اونم تا مدتها نمیبینم همو. این شبا نمیدونم مشغول چه کاریه، وقتی آخرشب گزارشکار میفرستم، آنلاین نمیشه و حدودای ۳ شب پیام میده. اون تنها رفیقیه که دغدغههای مدل منو گوش میده، از پیشنهاد غر زدنم استقبال میکنه، راه حلی دلره و آخر حرفاش میپرسه "آرومشدی؟" بعد فکر کن مدتهاست که اینجوری حرف نزدیم.
چند روزپیش بهش گفتم شما که کلانشهری بیشتر مراقب باش و ماسک و دستکش استفاده کن! ساعت ۳ شب پیام داده بود : "آدم باید شل کنه و زندگی رو سختنگیره. به هر حال هرچه قسمته!" حالا من میدونستم دلش قَنج میره از ایرن "مراقبتکن" ها هیچی نگفتم! کفرم رو درآورده بود واقعا :) چند روز بعد زنگ زد؛ معلوم بود کف خیابونه ولی صداش انگار از ته چاه میومد! گفت صدام خوب میاد؟ گفتم نه! گفت آخه ماسک زدم! :)))))))) من؟ مردم براش، مردم آقا جان! تماااام!!
دیروز که با بنی صحبت کردم، اشکل درسیم رو قهمیدم و اونم جدی نگرفتن مرور بود! من واقعا در عجبم از این حماقت تکراریم! به اندازهی بهمنماهِ دوسالِ اخیر خسته نیستم اما از ذوقِ پاییز هم خبری نیست! مامان خرید درمانی رو پیشنهاد کرد ولی وقتی اولین جا، پیج و سایت های لوازمتحریر فروشی رو باز کردم، دلم نخواست که بخرم. نمیدونم میلی نمونده یا الان حوصلهای نیست لوازم بهداشتی و اینها هم بره برای بعد از کنکور چون من الان دست و صورتمم به زور میشورم خداشاهده.
فامیل ها همیشه غیرقابل تحملاند اما در سال کنکور ، بیشتر. ساعتها تو ذهنم باهاشون کشتی میگیرم.
کاش این چهارماه و نیم هم بگذره و بیام از قبولیِ فیزیوتراپیِ دانشگاه تهرانم بنویسم.
این روزا هیجی قشنگ نیست. یک هفتهست که با دندونام درگیرم و نتونستم سمت کتابام برم. دو تا دندونم درد میکرد و یه سومی این وسط پیدا شد و آبسه کرد، لب بالاییم به حدی ورم کرده بود که شبیه بوزینه های تکامل نیافتهی ابتدای خلقت بودم، زشت تر حتی. کار ب جایی رسید که دکتر میگفت اگر خوب نشی - که نمیشی - باید روزی دوتا پنسلین بزنی! از مطب که میزدم بیرون آرزو کردم همونجا کف خیابون ی ماشین زیر بگیرتم ولی کارم ب پنسلین نرسه. نهایتا ب هیچکدوم نرسید. اون لعنتی خوب شد و فردا قراره برم برای عصبکشی، و میخوام تا آخر همین هفته هر روز - با تاکید میگم - هرر روز برم برای درست کردن تک تک دندونای خرابم و تموم شن برن.
مامان ازم خواست این چهارماه ارتباط ۱۴-۱۵ سالهم رو با رفیقم قطع کنم، و کردم. راستش منتظر جرقه بودم. چهارساله که ارتباط ما بالا پایین زیاد داره و اصلا و ابدا سر در نمیارم که درست غلط چیه! به هر حال من به تموم کردنش برای ابد فکر کردم ولی الان که فکرش رو میکنم، نچ. نه. نمیخوام! ولی این چهارماه، محدود باشیم بهتره چون واقعا وقتِ سنگصبور شدن برای رفیقی که اهداف و حرفای مشترکی نداریم، نیست!
یه سفر زمستونه به جنوب قرار بود بریم که اندازهی موهای سرمون تلاش کردیم و تیرخلاصِ نرفتن رو درسنخوندنِ این یک هفتهی من بهش زد و تمام.
آخرین باری که بنی رو دیدم، ۲۱ آذر بود و دارم میمیرم.میمیرم و اینجور که بوش میاد ندیدنش حداقل دو هفتهی دیگه طول میکشه و میدونم بعد از اونم تا مدتها نمیبینم همو. این شبا نمیدونم مشغول چه کاریه، وقتی آخرشب گزارشکار میفرستم، آنلاین نمیشه و حدودای ۳ شب پیام میده. اون تنها رفیقیه که دغدغههای مدل منو گوش میده، از پیشنهاد غر زدنم استقبال میکنه، راه حلی داره و آخر حرفاش میپرسه "آرومشدی؟" بعد فکر کن مدتهاست که اینجوری حرف نزدیم.
چند روزپیش بهش گفتم شما که کلانشهری بیشتر مراقب باش و ماسک و دستکش استفاده کن! ساعت ۳ شب پیام داده بود : "آدم باید شل کنه و زندگی رو سختنگیره. به هر حال هرچه قسمته!" حالا من میدونستم دلش قَنج میره از این "مراقبتکن" ها هیچی نگفتم! کفرم رو درآورده بود واقعا :) چند روز بعد زنگ زد؛ معلوم بود کف خیابونه ولی صداش انگار از ته چاه میومد! گفت صدام خوب میاد؟ گفتم نه! گفت آخه ماسک زدم! :)))))))) من؟ مردم براش، مردم آقا جان! تماااام!!
دیروز که با بنی صحبت کردم، اشکل درسیم رو فهمیدم و اونم جدی نگرفتن مرور بود! من واقعا در عجبم از این حماقت تکراریم! به اندازهی بهمنماهِ دوسالِ اخیر خسته نیستم اما از ذوقِ پاییز هم خبری نیست! مامان خرید درمانی رو پیشنهاد کرد ولی وقتی اولین جا، پیج و سایت های لوازمتحریر فروشی رو باز کردم، دلم نخواست که بخرم. نمیدونم میلی نمونده یا الان حوصلهای نیست لوازم بهداشتی و اینها هم بره برای بعد از کنکور چون من الان دست و صورتمم به زور میشورم خداشاهده.
فامیل ها همیشه غیرقابل تحملاند اما در سال کنکور ، بیشتر. ساعتها تو ذهنم باهاشون کشتی میگیرم.
یک کیفِ واقعا زیبا خریدم. که نصف وجبه و موبایل و عینک و پول و کارت و کلید باهم توش جا میشه ، و برای من که از وسیلهی توی دست، توی جیب، و کیف های سایز متوسط به بالا متنفرم، یک شی بهشتی محسوب میشه. توی یک هفته چهارتا کیف خریدم. بجز این، یک کیف لمه اکلیلی صورتی برای عروسی، یک کیف پول نیموجبی قرمز با دوتا گربه روش، یه کیف فسقلی زرد برای مواقعی که میخوام علاوه بر کارت و پول و عینک و موبایل، رژلب و آینه هم همراهم باشه. و این چهارتا رو بعد از پنج-شش سال هیچ کیفی نخریدن خریدم که واقعا لازم داشتم. یه عینک آفتابی صورتی هم خریدم که اولین عینک آفتابیِ عمرمه و اگر میشد شب میزدمش به چشمم و میخوابیدم خداشاهده انقد میخوامش.
کلاس های آنلاینمون شروع شدن. این وسطا میدونم برای هرکسی وقت نمیذاره ولی خودش پیشنهاد داد بهم، با یک تخفیف تپل. جلسهی اول دقیقا همون صحنه ای که سالها پیش مامانم و من درش نقش آفرینی کردیم ایجاد شد. همونجا که مامان از گیج بازیام به تنگ میومد و کتابو تو سرم تیکه تیکه میکرد. فقط اینجا دستش بهم نمیرسید. واقعا سختگیره و نمیخوام حین تدریس یا مطالعه دستش بهم برسه. آخرش من زدم زیر گریه اونم قطع کرد. فرداش که زنگ زد بهتر بودیم. یک جاش فقط با خندهی هیستریک اسممو صدا زد که قابل چشم پوشیه.
اون شب که گریه کردم، فکر میکردم خیلی آدمِ قدرنشناسیام که قدرشو نمیدونم. میدونین، خیلی چیزها رو نمیشه نوشت ولی از ته قلبم تحسینش میکنم بابت همه ی اخلاق و خصوصیاتش.
خیلی جذابه این ماجراها. واقعا از ته مه های قلبم سالِ کنکور امسالمو، بنی رو، حال رو و تصورات آیندهمو دوست دارم. دوست دارم طیِ سه چهار ماه آینده یه روزی برسه که انقدر آدم شده باشم و انقدر تلاش کرده باشم که خیالم واقعنی از کنکور امسال راحت بشه.
بچه ها، من تصمیم دارم توی وبلاگ دیگهای بنویسم. اگر کسی خواست همراهم بیاد، کامنت بذاره برام :)
+ بسته ی کیف هام رسید و یکیشون از قم بود و از عصر احساس التهاب و گلو درد و خشکی و تب و کرونا دارم. گلچین روزگار عجبببب خوشسلیقهست و این حرفا :/
ببینید، اگر شما راجب ارتباط بوزینهی شاخدار با جدِ جدِ پدر جدِ یکی از بومیان آفریقایی از من سوالی بپرسید، من دو ثانیه مکث میکنم، بعد میگم که نمیدونم!
یا اگر از من اطلاعات عمومی راجب کهکشان راهشیری بخواید، من میتونم یک چیزهایی رو به هم ربط بدم و بلاخره یک جمله تراوش کنم.
ولی اگر از من بپرسید عدد ۶۸ رو از ۷۲ کم کن، هیچ، مطلقا هیچ، واکنشی نشون نخواهم داد.
کلا ذهن من رو یه میدون خاکستری تصور کن که افکارم در قالب یک آدم کوچولو دارن توش رفت و آمد میکنن، و وقتی صحبت از عدد و رقم و حسابکتاب میشه، اون میدون با سرعتِ نور خالی میشه.
بارها پیش اومده که مامانم میگه این شماره رو حفظ کن، و همچنان که داره میخونه، هیچی از ذهن من رد نمیشه که تمرکز کنم روش. فقط ساکتم، و خیره.
قبلا فکر میکردم برخورد مادرم تو بچهگیم حین تمرین ریاضی باعث شده این شکلی بشم. اما الان مدتیه فهمیدم حق داشته کتابو تو سرم تیکهتیکه کنه.
یهو یادم افتاد چندماه پیش، همین زمستونِ گذشته، یک روز حدود ساعت ۱۰ صبح داشتم درس میخوندم که آیفن زدن. دیدم یکی از همکلاسی های دوران راهنماییمه ( توجه کنید من سال سومیه که پشت کنکورم ) که بشدت مذهبی بود و من ازش فراری. دیگه، همین. طبیعتا من در رو باز نکردم و قضیه ادامهدار نشد =))
دلم میخواد تو این روز و شبهای خنکِ بهاری، بتونم روزه بگیرم، شبها بیدار بمونم، درس بخونم و تست ادبیات و زبان بزنم؛ آهنگ های زباناصلی گوش کنم و بولت ژورنالم رو آخرشبها تکمیل کنم؛بعد از گزارشکار فرستادن چند خط با بنی چَت کنم و حرفای غیر درسی بزنیم، و گاهی آخرشبها بستنی شکلاتی یا چیپس لیمویی بخورم؛ که بعدها با شنیدنِ آهنگها، با حسِ گذرِ نسیمِ خنک روی پوستم، یا حس کردنِ بوی بستنی شکلاتی وسطِ یک جمعیتِ شلوغ، یا دیدنِ پاکت سبزرنگِ چیپس تو دستِ یک پسربچه توی یک پارک، پرتشم تو یاد و خاطراتِ این روز و شبهای معرکهای، که درسها تکراری شده بودن اما هنوز جا برای تلاش، زیاد داشتن، خیالِ من تا حدی راحت شده بود و شاد و امیدوار بودم. بنظرم روزهای زیباییان و باید به یادآورده بشن
من بولتژورنالم رو برای اردیبهشتماه طراحی کردم، بعد توی این چند روزی که گذشت حتی یک نقطه هم توش نذاشتم. یادم افتاد که من سه ساله مشاور دارم و برای کنکور میخونم، روزی نبوده که برنامه نداشته باشم، ولی هیچوقت کاملا مطابق اون پیش نرفتم. یعنی در نگاه کلی، تمام درسهای اون روز خونده میشن اما نه به ترتیب برنامه. این فکت رو راجب خودم کشف کردم که برنامه نوشتن در هر موردی برای من، باعث میشه اعصاب و افسارم باهم پاره بشه.
یه بالشت کوچولو دارم که شبا تا نگیرمش بغلم نمیخوابم. شبا بجای بِنی اینو بغل میگیرم. بعد مثلا نصف شب بیدار میشم میبینم دستم بیحس شده و درد میکنه، ولی انقدر فرضیهی اینکه این کَلهی بِنیه برام قویه، که بدون حتی نیممیلیمتر تغییر وضعیت تو همون حالت دوباره میخوابم. البته که صبح که پا میشم بالشت کف اتاق افتاده؛ ولی سوالی که از خودم دارم اینه که زن حسابی، چرا؟ واقعا چرا؟
جانِدلم، روانپزشکی، رویای بچههای اتیسم، بچههایی که قراره من کنارشون و کمکشون باشم که بتونن برای اولین بار بایستن یا مداد دست بگیرن ، مادربزرگهایی که قراره من درمانگرشون باشم، پروژهی عکاسی و نویسندگی برای همین بچههام، همه و همه بهم عشق و نیرو میدن برای ادامه. اما تو روزهای اردیبهشت، عشقِ توعه که منو پای دفتر کتاب میشونه، نه هیچ عشق دیگهای.
استرس درس و آزمون خودم کم بود، استرس آزمون آنلاین های داداشمم بهش اضافه شده. بدین صورت که من کنارش میشینم، امتحان زبانش شروع میشه، سوالا رو میخونه و من جواب میدم، عربده میکشه که آجییییی مطمئنی درستهههه؟ میکشمتتتتتت اگه اشتباه باشه!!! به همین سوی چراغ قسم، اونجوری که سر آزمونای این بچه عرق سرد به تنم میشینه سر آزمونای زبان قلمچی اینجوری نمیشم.
میدونی؟ من در کل راضیام. غر زدنامو نبین چون خودمم دلیلشو نمیدونم، ولی قلبا که خوشحالم. مثلا الان مدل ارتباطمون رو واقعا دوست دارم، اللخصوص اخیرا که فرکانس های کوچیکی میدی بهم. کجای دنیا میتونی رابطه به این قشنگی پیدا کنی که همهچیز زیرزیرکی پیش میره و انقدر زیبا و سرگرم کنندست؟ زیرچشمی نگاه کردنا. زیرپوستی ابراز محبت کردنا. زیرپوستی پالس فرستادنا. تو زیبایی و هرچیزِ مربوط به تو، زیباتر. # راستش کمی هم از تعویق کنکور خوشحال شدم؛ چون این احتمال رو میدادم که حداقل تا نتایج اولیه که رتبه ها اعلام شن، حرفی نخواهی زد و با این حساب، تعویقِ کنکور، یکماه بیشتر با همین مدل ارتباطی کنارهم نگهمون میداره. یا مثلا، من سهماه فرصت دارم که به وزن ایدهآلم برسم تا حدی، دکتر پوست میرم و از شر این جوشها خلاص میشم، این موهای سیاه که بخاطر تو دو ساله مدل پسرونه به خودشون نگرفتن، کمی از شونههام بیشتر پایین میریزند و خلاصه، همهچیز برای یک دیدارِ رویایی و اتفاقاتِ رویاییتر توی مردادماه محیاست. # بین دو تا چهار هفته فرصت بیشتر دارم برای آزمون و تحلیلِ بیشتر، و این کم چیزی نیست. # غر زدنام دلیلی جز دلتنگی برای تو نداره. که خیلی بیانصافیه اگه بخوای با وجود چهارماهونیم ندیدنت و طولانی شدنش به مدت نُهماه، این ابراز کلافگی رو هم ازم بگیری. عزیزم، دلم برای دستپاچه شدنم وقتی با سبزِ خوشرنگِ چشات بهم زل میزنی تنگ شده. برای "فقطتماشاکردنت" هم، همینطور.
حالِ خوشِ این روزهای من دو حالت داره. یا بحران رو گذروندم و تا آخرِ کنکور به اون مرحلهی خستگی شدید بهاری که درس خوندنم نمیاد، نمیرسم. یا بحران اون بالا بالاها نشسته که بهش برسم. که فکر نکنم برسم چون اردیبهشتِ امسال، تنها دورهای از تاریخ ۲۰ سالهی زندگیِ منه که از درس خوندن لذت میبرم، دارم نتیجه میبینم و مشتاق به ادامهم. و به جرئت میگم، جز دو-سه ماهِ منتهی به کنکور هیچ آینده و خیالی، حتی یک تابستون پرتقالی رنگِ پر از سفر و خرید و مهمونی، قلقلکم نمیده. فعلا فقط دلم میخواد آزمونِ آخر هفتهم هم مثل جمعهای که گذشت پر از پیشرفتهای شگفتانگیز باشه. امروز هم رفتم یه میز و صندلی گذاشتم توی حیاط که بعد از ظهرها برم همونجا بخونم تا غروب.
یک شب میاد که تو کنارمی. وقتی شب شده، آسمون پر ستارهتر از همیشهست و خدا روی دنیا، پتوی سیاه کشیده و همه خوابیدن. تو دل کوهستان اما، با نورِ مهتاب روشنه. درهها، صخرهها، رودها. وقتی همه تو خوابِ نازن، کنارت دراز میکشم و زل میزنم به سبزِ خوشرنگِ چشات. صدای زوزهی گرگ از دلِ دره های عمیقِ کوهستان بلند میشه. مچاله میشم تو بغلت. از همهچیز، موی من و چشم تو و فضا و رویا، بوی کاجِ قطع شده میاد و خواب، ما رو هم میبره.
کرونا از اسفند شروع شد و تو اردیبهشت با آمار ۳ رقمی ، امتحان نهایی و کنکور تعویقِ تقریبا ۲ ماهه خوردند. حالا که دوباره آمار وحشتناک داره میره بالا توی دوماه آینده میتونن امتحان نهایی برگزار کنن؟ امکان نداره. البته هنوز دانشگاهی درکار نیست که کنکوری بخواد درکار باشه ولی بنظرم امسال کنکور برگزار نمیشه.
وقتی شنیدم کنکور یک ماه و نیم دیرتر برگزار میشه، با مامان رفتیم دور دور. اومدیم شام خوردیم رفتیم پیادهروی تا اون سر شهر. فردا صبح میخوام برم لوازم پخت کیک و زولبیا بامیه بخرم. پسفردا صبح با مامان صبح بریم کوه دوتایی. جمعه هم با ۵ تا از دوستام میریم یه کوه دیگه. جمعه عصر هم لپتاب سفارش میدم که بیاد و استارت فتوشاپ و گرافیک رو بزنم. انشالله اون لا لو ها وقت درس خوندنم پیدا کنم.
امروز زور خودمو برای خوندن زدم. وقتِ گزارشکار دادنم به بنی گفتم استارت زدم که از اون حالِ صفری بیام بیرون، و امیدوارم فردا بتونم حتی شده همینقدر بتونم بخونم. چون اگر کمکم هم کاری رو انجام بدی ولی پیوسته، خیلی نتیجهی جالبی داره. خیلی خوشحالم که دیگه خصلتِ کمالگراییِ مخرب رو ندارم. خوشحالم که تلاش میکنم آدم صفر و صدی نباشم. و همه رو ممنونِ این مرد هستم. روز معلم هم بخاطر همین دوتا ازش تشکر کردم و تبریک گفتم.
آخرین باری که اینجا از درس نوشتم، اخبار پراکنده و بیسروته و مصاحبههای هر روزه و تکذیب پشتِ تکذیبِ مسئولین مربوطه، اعصاب و نظمِ درس خوندنم رو متلاشی کرده بود. تعویق ۷ هفتهای که شوکهم کرد و نظمی که دو سه روز بود با همهی توانم سعی کرده بودم دوباره داشته باشمش رو پروند! اما سعی کردم منعطف باشم و خیلی خودمو اذیت نکنم. تو ۳-۴ روز حسابی تفریح کردم. با دوستام کوه رفتم، سه شب از این سر شهر تا اون سر شهر پیادهروی کردم، خرید کردم و با بنی به این نتیجه رسیدیم که باید از لایفاستایل کنکوری و فشردهخوانیِ پاییز و زمستون فاصله بگیرم، تا بتونم این سهماهونیمِ باقیمونده رو پیوسته بخونم. قرار بود تابستون لپتاپ بخرم و فتوشاپ یادبگیرم که عکاسی رو حرفهای ادامه بدم؛ و با شرایطی که پیش اومد، پنجشنبه رفتم سفارشش دادم که از همین الان بیاد جزو برنامههام ^.^ یه ایسوز نقرهای دلبر سفارش دادم که امروز زنگ زدن گفتن رسیده و تست میشه تا فردا، فردا ساعت ۷ عصر بیا ببرش ^^ . جدا حتی با فکرشم بهم خوشمیگذره اینجوری. درسا واقعا تکراری و آسون شدن و بنی روزی ۷-۸ ساعت برنامه بهم داده، و در کنار درس میتونم آشپزی کنم، سریال ببینم، کار کنم، تفریح کنم و به زندگیِ کنکوریِ سه سالِ اخیرم یه میدلفینگرِ اساسی نشون بدم!
من سادگی رو میپرستم. برای خرید لباس و وسیله، معتقدم سادهترینها، خواستنی ترینند! امروز یک جفت کتونی سفید خریدم. یکدست ساده و سفیده و بنظرِ من خوشگلی از سر و روش میباره! اما استثنا اینبار، سلیقهم توی انتخابم تاثیرگذار نبود. فقط شباهتش به کتونی های سفیدی که توی آخرین عکسی که از بِنی دیدم پاش بود، منو وادار به خریدش کرد. شاید هم تلفیق دو حس بود، نمیدونم. فقط کاش فرصت دیداری بود تا اونهم مثل من از دیدنِ کتونیهای سفیدِ شبیه به هم کیف میکرد. حیف
چنتا کرم و شوینده و تونر و اسکراب از دیجیکالا سفارش دادم. اینکه سالی یکبار، رنج قیمت ۲۰۰-۲۵۰ تومن هزینه میکنم برای چنین محصولاتی خیلی خوشحالم میکنه. اینکه خرید لوازمآرایشی رو به چند قلم برای خودم محدود کردم و در درجه اول دلم پوست خوب میخواد نه آرایش خوب، و از یه جایی به بعد آرایش کردن برام دیگه روتین نبود و حتی تحملش سخت شد، برای من از اون تحول فکری های قشنگ بود. خوشحال کنندهتر از همه اینا، اینه که محصولات ایرانی میخرم. لوازم بهداشتی ایرانی، برند هایی مثل نیوساد و سیگل واقعا عالیان و قیمتشون هم خیلی خیلی مناسبه. ما توی کشوری زندگی میکنیم که صب تا شب با تحریمها و افزایش قیمت ها مواجهیم؛ پوست هم چیزی نیست که ریسک کنی و هر دفعه با بالا پایین شدن قیمتها محصول جدید امتحان کنی. تجربه به من ثابت کرده محصولات بهداشتی ایرانی، رنج قیمتشون در حدی بالا پایین نمیشه که دفعهی بعدی که خواستی خرید کنی از پسش بر نیای، و هی بری سراغ محصولات جدید که نمیدونی قراره چه بلایی سر پوستت بیاره! خلاصه، خوشحالم که بهداشتی خریدم، ایرانی خریدم و قیمت مناسب خریدم! خیلی وقت بود از این خودمراقبتی ها فاصله گرفته بودم و الان منتظم بستهم برسه تا دوباره شبا بشینیم جلوی آینه و کیف کنم *__*
خستهم. ولی وقتی به سالهای قبل و روزهای اعلام نتایج فکر میکنم، وقتی به دو روزی که به عنوان دانشجوی عکاسی خوابگاه بودم فکر میکنم،میدونم زندگیِ فرداهام چقدر مضحک و زجرآوره اگه الان بخوام تن به این خستگیها بدم و درس نخونم. امیدوارم از فردا این تن لش رو، این مغز لش رو، این روح و روان افسردهرو ت بدم و مثل آدمیزاد به درسم برسم. ۳۱ مرداد که کنکور لعنتی رو دادم و برگشتم، لباسامو بکنم. روحمو بکنم. چشم هامو بکنم.قلب طفلکیمو که برای آدمی که نمیدونم ارزشش رو داشت یا نه، سه سال تماما توی شَک و حسرت تپید، از سینه در بیارم و آروم بذارم یه گوشه؛مغزمو پرت کنم گوشهی اتاق و جسم و جونمو پرت کنم روی تخت. نمیدونم چه مدت باید بگذره تا من یه آدم معمولی بشم؛ولی میدونم ذره ذره ی تن و روحم از استرس و معلق بودن و افسردگی و زندانی بودن، سرشاره. دلم پرواز میخواد. مُردن میخواد. یه خلاصیِ بیانتها.
چقدر دلتنگِ همه چیزم. دلتنگ تابستون ۹۶ و ۹۷ که هنوز وبلاگ نویسی رونق داشت. صخی یه کلبه ی نارنجی داشت و از رقص و باشگاه و تمرین، از خروارِ کتاب ها، از تهرانگردی ها و بطری آب و کتاب خوندن تو مترو مینوشت و با همهی وجودم دلم میخواست منم توی یکی از آپارتمان های تهران زندگی میکردم اتاقم یک پنجره رو به چنار های خیابون داشت و تابستونا با صخی بیرون میرفتم. همون روزای زردِ پررنگ، با هم برای کاکتوسم اسم انتخاب میکردیم و از روزایی حرف میزدیم که من میرم تهران و یکی از صد نفری ام که نشسته تو جمعیت تا رقص صخی رو ببینه. آبان ماه رو متصور میشدم که باهم پشت میز یکی از کافیه های تهران نشستیم و با یا کیک کوچولو براش جشن گرفتیم. خودم رو میدیدم که دانشجوی توانبخشی تهرانم و غل و زنجیر کنکور از دست و بال زندگیم باز شده. تابستون، توی پسضمینهی ذهنم دو تصویر داره. یکی تمام تابستون هایی که سالهای کودکی و نوجوونی توی خونه ی پشت تپه بودیم و زیر اون درخت گردوی بزرگ توی حیاط بزرگ شدیم یکی تابستون سالهای کنکور که بوی صخی و هویجبستنی و مسیریکا و هریپاتر میده. اون روزا خیالپردازی یه مزهی دیگه داشت. قبحِ عکاسی آکادمیک برام نشکسته بود. زندگی انقدر واقعی نبود. انقدر روی وحشی و عجیبش رو نشون نداده بود که رویاپردازی بچهگانه بنظر برسه. اونموقع ها، دنیا انقدر ترسناک نبود که بخاطر یه ویروس، همهی معادلات بهم بریزه، که چیزی از تابستون باقی نمونه، که من حداقل سه ماه رفیقم رو نبینم و قرار باشه تولدِ ۲۱ سالگیم هم، بدون فوت کردنِ حتی یک شمع کوچولو بگذره.
این ایام از اون روز و شبهاییه که اونقدر حالم خرابه که تنها راه چارهم چندبار در روز نوشتنه. حسم دچار رکود شده. ۵ ماهه که دلم ذوقِ دیدنت رو حس نکرده. دو هفتهست که غیرمستقیم، بهش حالی نکردی دوسش داری و تو هم دلتنگشی. عزیزم، سه ساله که منتظرم بشنوم، که بگم، "دوسِتدارم". از صبور بودن خستهم. از کتمان خستهم. از منطقی بودن و دیوانگی نکردن خستهم. از نداشتنت، از حسرتِ یکدلسیر تماشا کردنت خستهم. از اینکه نمیتونم هر وقت خواستم پیام بدم خسته شدم. از انتظارم برای تماس و جلساتی که کاملا منطقی پیش میرن اما میتونم صداتو بشنوم، خستهم. از این نشونههای کوچیک، از همین کوچیک های قشنگ که مدتهاست اتفاق نیفتادن خستهم. از کنکور و درس و تست خستهم. کاش من مثل پردیس و پریسا و هزارتا دختر اینشکلی بودم که هیچی از قاعده و قانون و خط قرمز حالیش نیست. کاش جسور بودم عزیزدلم، و همون دو سال پیش داد میزدم که دوسِت دارم. کاش اون روز که وایستادی جلوی دوربینم و ازت عکاسی کردم، بهت میگفتم که تو زیباترین چشم های دنیا رو داری. که قشنگترین صدای دنیا مال توعه. کاش داشتمت. خستهم از اینهمه حسرت و نداشتن. من هیچوقت انقدر دلتنگ و گیج و خسته نبودم بِنی. من هیچ انتهایی نمیبینم. هیچ پایانی رو نمیتونم متصور بشم. سه ساله که خو گرفتم با این شرایط و هربار که فکر کردم اینجا پایانِ انتظاره، واقعیت، نبودنت و نیومدنت بهم سیلی زد. حالم خوب نیست جانِدلم. و اینو همه میدونن،همه میخونن، جز تو.
این ۳/۵ سالی که دانشجوام، از لذتبخشترین اوقاتش وقتی بود که مناسبتی، تعطیلیای بود و برمیگشتم خونه؛ و خاله و بچههاش میومدن خونمون. هر کدوممون دانشجوی رشتهی متفاوت توی شهرهای متفاوتی بودیم و از زمین و زمان حرف داشتیم واسه گفتن.
این حال خوب رو امسال با حضور برادرم تجربه کردم. وقتی بعد از دوماه برای اولینبار اومد خونه و شب اولی که رسید فقط صدای قهقهههامون بود که تو خونه میپیچید.
درباره این سایت